بی آنکه دیده بیند،
در باغ
احساس می توان کرد
در طرح پیچ پیچ مخالف سرای باد
یأس موقرانه ی برگی که
بی شتاب
بر خاک می نشیند.



بر شیشه های پنجره
آشوب شبنم است.
ره بر نگاه نیست
تا با درون درآیی و در خویش بنگری.

با آفتاب و آتش
دیگر
گرمی و نور نیست،
تا هیمه خاک سرد بکاوی
در
رویای اخگری.



این
فصل دیگری ست
که سرمایش
از درون
درک صریح زیبایی را
پیچیده می کند.

یادش به خیر پاییز
با آن
توفان رنگ و رنگ
که برپا
در دیده می کند!



هم برقرار منقل ارزیز آفتاب،
خاموش نیست کوره
چو دی سال:

خاموش
خود
منم!

مطلب از این قرار است:
چیزی فسرده است و نمی سوزد
امسال
در سینه
در تنم!

۱۳۴۹

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو